با ماهرخ
گرسنم بود. كسی خونه نبود رفتم از طبقه بالا كه خانه یكی از دوستای بابا بود و اونجا با ما زندگی میكردن غذا بگیرم كه خاله همون دوسته بابا اومد بعد از سلام احوالپرسی من بهش گفتم جریان اینه و غذا هم نداریم و كسی هم خونه نیست . گفت منم تنهام صبر كن بیام خونتون غذا درست كنم برات و با هم بخوریم. منم قبول كردمو رفتم پایین تا بیاد.وای ماهرخ همون زنه دوسته بابام یه زنه 32 ساله كه بهش میومد 25 یا 26 سالش باشه.دلم براش میسوخت شوهرش مشكل داشت و نمیتونستن بچه دار بشن .بیچاره تا بچه میدید اینقدر باهاش بازی میكردو خوشحال بود.واسه همینم به ماها خیلی مهربونی میكرد.ولی عجب كسی بود.گوشته خالی.آدم تا میدیدش آبش میخواست با فشار بزنه بیرون.قد بلند سینهایه خوش فرم و سر بالا كه از زیره لباس میشد حدس زد كه جقدر خوشكل و خوش طعمه. یه باسن گرد و چاق كه جون میده كیرتو بزاری لاش و عقب جلو كنی. خلاصه من همیشه به این امیر حسودیم میشد. زنگه در به صدا درومد و تا در خونرو باز كردم كیرم میخواست شلوارمو پاره كنه.هول شدم و یه جوری گفتم به به خانوم خوشكله كه كلی همون جا خندید اومد داخل. اول یكم حرف زدیمو از جدایی مامان بابا براش میگفتم و چه روزایه سختی كه كشیدم كه یدفعه گفت بچه مگه گرسنت نیست بدو جایه چیزا را نشون بده تا شروع كنم دیگه.منم جایه همه چیزارا نشون دادم و گفتم كه میرم حمام كه یه نگاهی كرد كه من آب شدم از خجالت تویه دلم میگفتم كه حتما بهش بر خورده كه یه دفعه به خودم اومدم كه بهم گفت برو عزیزم ولی زود بیا بیرون.گفتم چشم كه دباره یه نگاه بدتر كرد و من رفتم حمام.تویه حمام داشتم واسه خودم میخوندم كه حس میكردم یكی هی میاد پشته دره حمام هی میره.شك كردم اومدم دره حمامو باز كردم كه یه دفعه جا خوردم دیدم ماهرخ دمه در.درو زود بستم و گفتم چی شده كه گفت جایه ادویه ها كجاست كه بهش گفتم و معذرت خواهی كرد و رفت.دیگه میخواسم بیام بیرون كه دو دستی زدم تو سره خودم كه وای حولمو یادم رفته بیارم . دیگه با كلی معذرت خواهیو خجالت ماهرخ صدا زدم و بهش گفتم كه حولمو بیاره . منتظر بودم كه حولمو بیاره كه صدام زد تا در حمامو با كردم كه حولمو بگیرم اومد تو من زود دستمو گرفتم جلو كیرم و گفتم این چه كاریه ماهرخ؟ گفت دلم میخواد با هم باشیم عیب داره؟گفتم آخه بابام آقا امیر اینا چی اگه یه دفعه بیان؟ گفت خیالت راحت باشه اونا شب میان و واسه خریده یكم جنس رفتن كارشون طول میكشه. یكم آروم شدم تازه دیدم ماهرخ فقط شرتو سوتین به تنشه.داشتم سینهاشو نگاه میكردم كه اومد جلو گفت بازش كن شرتمم در بیار.سه سوت در آوردم اومدم بقلش كنم كه رفت عقب و یه چرخی زد و گفت چطوره؟ همه چیز سفید گفتم بهتر از این نمیشه و دوید تویه بغلم. كیرم شق بود و چون بهم دیگه چسبیده بودیم اذیت میشدم كه گفت چته گفتم كیرم اذیت میشه . گفت یه جایه خوب براش دارم و با یه حركت كیرمو فرستاد لایه پاهاش و یه آهی كشید كه نزدیك بود آبم بیاد.كیرم چسبیده به كسش لایه پاهاش بود و لب میگرفتیم . چرخوندمش و از پشت بغلش كردمو كیرمو گذاشتم لایه كونش چه داغو نرم بود.پشته گردنشو میخوردمو سینهاشو میمالیدم كه حسابی حال كرده بود.كیرم همین جوری لایه كونش هی شقو بزرگتر میشد كه یهدفعه دیدم آه و اوهش بالا رفته و هی میگه: جان چه كیری.چه بزرگه.این میخواد جرم بده ..... بعد از كلی لاس زدن نشست و شروع كرد ساك زدن.چه با حال میخورد . دستش درد نكنه مثل كیر ندیدها بود. بردمش بیرون تویه اتاقم رویه تخت خوابوندمش و شروع کردم لیس زدنه بدنش از بالا تا پایین. سینه هاشو اینقدر مكیدم كه دیگه نمیذاشت دست بزنم بهشون و فقط میگفت كوسم كوسم. بعد كه كوسشو حسابی خوردم رفتم سراغ چوچولش كه حالش بیارم . ورم كرده بود اندازه یه نخود اومده بیرون حسابی مكیدم براش كه دیدم صداش در نمیاد. رفتم یه لب ازش گرفتم كه یه جیغ زدو داره از حال میره آبش اومده بود گفتم كوستو بكنم. با تكون دادن سرش گفت آره. منم شروع كردم اینقد كوسش داغو نرم خیس بود كه یه دفعه همه كیرم تا ته رفت تو كوسش و دوباره جیغش دراومد. كیرم همه كوسشو پر كرده بود . منم تلمبه میزدم و هی با حرف حشریش میكردم تا ته كوسم بكن - جر بده - همش ماله خودته - جان - دارم پاره میشم - تندتر بكن - كوسمو پاره كن - دیگه داشت آبم میومد كه كیرمو در آوردم و تمام آبمو لایه كونش خالی كردم. بعد همو بغل كردیم گفت كه دوبار ارضا شد و تا حالا همچین سكسی با امیر نداشته . لباسامونا پوشیدیم رفتیم كه ناهار بخوریم كه حالمون گرفته شد. غذا ته گرفته بود ولی آخر خوردیم. دسته آخر كه میخواست بره گفت دوست دارم و زود رفت . منم اینقدر خسته بودم كه رویه كاناپه خوابم برد.
برچسبها:
با ماهرخ