نامزد بابک

هوا سرد بود نيم ساعت بود كه منتظر وايساده بودم. هيچ وقت اينقدر دير نميكرد. هيچ وقت اينقدر دلم براش تاپ تاپ نميزد. يك ماه بود كه توجهمو به خودش جلب كرده بود. بدجوري بهم زل ميزد. اصلا هيچ وقت بهش توجه نميكردم. ولي اين اواخر يه جوري نيگا ميكرد كه دلم هورررري ميريخت پايين. يه بار بهش سلام كردم. هيچ عكس العملي از خودش نشون نداد. مثل هميشه بهم زل زد. قدش كوتاه بود. ولي هيكلش خيل باحال بود. مانتوي تنگ مي پوشيد با وجود اينكه دانشگاه هميشه گيربازار بود ولي با همون لباس ساده هم خوشگل مي پوشيد. شهوت از سر و روش ميريخت. پشت سرش خيل حرفها بود.- اين كونده با دكتر مظفري سرو سر داره.- بهش يه پولي بديم عوض ما هم بره يه دور بده.- جنده كه نيست. معرفتي ميده.........مي خواستم امروز ديگه كلكشو بكنم. دنبال يه فرصت مناسب مي گشتم برم جلوشو بگيرم باهاش صحبت كنم. نمي خواستم جلوي دوستاش باهاش صحبت كنم. هم تو دانشگاه تابلو ميشدم هم اينكه ممكن بود جلوي دوستاش بزنه تو پوزم. هرچي وايسادم نيومد. آخرهاي ترم بود . فرجه امتحانها شروع شده بود. مثل ترمهاي قبل تهران نرفتم. مي دونستم اگه برم تهران نمي تونم درس بخونم. موندم تا درس بخونم. تو طول ترم كه چيزي نخونده بوديم حداقل اخر ترم بخونيم.يه روز بابك بهم زنگ زد. اين ترم با هم چند واحد مشترك داشتيم.- اقا تو جزوت تكميله؟-- اي همچين. چطور؟- بده من يه كپي بگيرم. دو جلسه اخرو ندارم.-- دست خط منو مي توني بخوني؟ برو از دخترا بگير.- كسي نيست كه بخوام ازش بگيرم. كلاسا كه تعطيله از كي بگيرم.؟-- خيلي خب زود بيا- دو جلسه اخر چند صفحه است؟-- ده دوازده صفحه ميشه.- چي گفته؟-- يه چند تا مسئله مهم حل كرده. فكر كنم يكي دو تا سئوال از بين اينا بده. وگرنه مگه مرض داشت كلاس فوق العاده بذاره.- الان هستي بيام بگيرم؟-- اره بيا.نيم ساعت بعد اومد جزوه ها را برد و كپي گرفت. فرداش زنگ زد.- اينا چيه كس كش؟- مگه چيه؟- من گوز گوزم. هيچي بارم نيست. چه گهي بخورم يه روزه كه نمي تونم اينارو بفهمم- حال كردم. ريده شد تو حالت؟ همينه كونده مگه نگفتم بمون. پاشدي رفتي تهران؟- تو چيزي بارته؟- ميخواي تقلب كني؟- نه كونده پاشو بيا اينجا با هم بخونيم.- الان؟ من خودم هنوز به اونجا نرسيدم.- خب پس پاشو بيا ديگه.يه ساعت ديگه خونه بابك اينا بودم. بابك يه هم خونگي داشت كه هيچ وقت نبود. فوق ليسانس مي خوند هفته اي دو روز ميومد و ميرفت. طرف زن و بچه داشت. كارمند هم بود.- بيا تو ولي يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه ها- چي؟- من مهمون دارممهممون دارم يعني خانم اوردم خونه.- كس كش جزوه نداري درس هم كه بيلمز بيلمز. جنده هم اوردي؟- هيس. اشناست. فقط نبايد به كسي بگي ها. هم كلاسيه.تا رفتم تو از تو اتاق اومد بيرون. با همون لبخند اشنا. اومد طرفم و دستشو دراز كرد طرفم.- سلام حالتون خوبه؟اين اينجا چيكار ميكرد؟ ياد اون شب افتادم تو اون سرما ياد اون نگاه ها ياد اون قر و قميش ها. ياد اون موهاي بلند كه زير مقنعه كپه ميشد و حالا روي شونه هاش افشون شده بود. سرم داغ شد. لبخند رو لبم خشكيد. كس كش من يه هفته دنبالت بودم اون وقت تو اينجا بودي؟ پس بگو. منو كير كردي؟ مگه مرض داري زل ميزني بهم. هنوز هم همونطوري نيگام ميكرد. وقتي نگام ميكرد چشماش ميخنديد. سرش وخم ميكرد پايين و رو به بالا نگام ميكرد. عجب جنده اي. جنده به اين عظمت. در نظرم از قله عظمت و افتخار به قهقراي دره ان و گه سقوط كرد. كس كش تو كه دوست پسر داشتي چرا منو كير كردي؟ زبونم بند اومده بود. اصلا نمي دونستم چيكار كنم. يه وقت فكر كردم نكنه به بابك گفته حالا منو كشونده اينجا كه چي بشه؟ در طول عمرم كسي اينطوري بهم نريده بود. شده بودم مجسمه ان. هزار جور فكر كردم.- بريم توصداي بابك بود . انگار تازه از خواب بيدار شده بودم. هيچي نگفتم با راهنمايي بابك رفتم تو اتاق. بابك يه شلوار گرم كن پوشيد ه بود. پريسا شلوار جين پاش بود. اين شلوار رو هزار بار قبلا ديده بودم. يه پليور يقه اسكي تنش بود. تو اين لباس خيلي خوشگل بود. جنده يه هفته اينجا بود و لخت ميگشته و كس ميداده وحالا كه من اومده بودم حجاب كامل اسلامي را رعايت كرده بود.- بيا اقا وقت نداريم. ما تا اينجا خونديم. از اينا هم چيزي سر در نيورديم. گذاشتيم تو هم بيايي بعد با هم بخونيم.اون روز كلي درس خونديم. من سعي كردم خودمو به درس و توضيح مطالب كتاب براي اين دو تا خنگ سرگرم كنم تا بلكه موضوع يادم بره. تقريبا هوا تاريك شده بود. خواستيم يه خرده استراحت كنيم.بابك رفت ظرفهاي از ظهر مونده رو بشوره. پريسا دويد جلوش- دست نزن. دست بزني من ناراحت ميشم.انگار 40 50 ساله با هم دارن زندگي ميكنند. كس كش جلوي من كلاس ميذاشت. بابك خركيف شده بود. خيالش از بابت درس راحت شده بود.- خب پس من برم يه چيزي بخرم. چي بخرم؟پريسا مثه زناي خونه دار شروع كرد به دستور دادن. بابك هم مثه مرداي بدبخت زن ذليل گوش ميداد. من پاشدم يه قدمي تو اتاق بزنم. يه كتابخونه داشتند. توش هر كتابي بگي بود جز كتاباي درسي. كتاباي شاملو ، ‌فروغ و مهدي سهيلي... . بالاي كتابخونه به ديوار هم يه پوستر گنده از راجر واترز زده بودند. بابك اومد تو اتاق يه كتاب برداشت. لاشو باز كرد و از توش چند تا هزاري برداشت. با دست بهم اشاره كرد- بياهاج و واج نيگاش كردم. متوجه شدم ميخواد يه چيزي بهم بگه كه پريسا نفهمه.- اقا من تقريبا 45 دقيقه ديگه ميام اگه يه وقت خواستي مي توني سر صحبت و با هاش باز كني و بعدش هم..دست راستشو مشت كرد و از ارنج خم كرد وبه طرف سينه اش گرفت بعدش چند بار چند بار رو به پايين تكون تكون داد. متوجه منظورش شدم. خودمو زدم به اون راه.- مگه دوست دخترت نيست؟- نه بابا جنده اس پرده هم نداره. از عقب هم اگه بخواي ميده.به به پريسا خانوم همه فن حريف. مامانشم اينكارو بلد نبود.از حرف بابك ناراحت شدم. تو دلم ميگفتم اخه خوار كسده كدوم جنده مياد خونه ادم ظرف ميشوره، غذا درست ميكنه ، شب هم كس و كون ميده؟ تازه اين بدبخت جزوه هاشم برات اورده و تا اونجايي كه مي تونسته به توي گاگول درس داده و رات انداخته. ياد حرف بچه ها افتادم كه ميگفتند معرفتي ميده. تو همين حين صداي پريسا اومد.- اينو از تنم در مياري من دستام خيسه.بابك كمكش بلوزشو در اورد. زيرش يه تي شرت استين حلقه اي پوشيده بود. مشخص بود كه كرست تنش نيست. نوك سينه هاش زده بيرون. دوباره رفت تو اشپزخونه. بابك بلند داد زد- اقا ما رفتيم.يه چشمك هم به من زد. بعدش رفت تو اشپزخونه و پريسا رو يه بوس كرد و رفت. من موندم و پريسا.- دستات تميزه ميشه نوار بذاري؟رفتم طرف ضبط كيري بابك. ضبط كه چه عرض كنم. همه چيزش ريخت و پاش بود. نه در داشت نه دستگيره. تازه هميشه بايد يه چوب كبريت كنار دكمه play فرو ميكردي تا پايين بمونه. 50 تا نوار كنار ضبط بود هيچكدومش هم برچسب نداشت. يكيشونو گذاشتم.- خوبه؟ دوست داري؟- اره خوبه. يه چيزي باشه كه فقط بخونه.رفتم تو اشپزخونه. قبلا هم تو اين اشپزخونه اومده بودم. با الان خيلي فرق داشت. اون موقع ها گند و گه بود. از بوي گند سطل اشغال نميشد اونجا بند شد هفته به هفته خاليش ميكردند. هميشه تو ظرفشويي تا كلش ظرف بود. هركدوم از ظرفها رو كه نياز داشتند همونو ميشستند. توي تمام استكانها ته سيگار بود. كف اشپزخونه هميشه چسبناك بود. در كابينتها هميشه باز بود.اما حالا خيلي فرق كرده بود. معلوم بود كه تو اين خونه يه زن اومده. مشخص بود كه يكي دو هفته اي ميشه كه پريسا اينجاست.- كمك ميخواي؟- نه قربونت.برگشت و يه لبخند مليحي زد.- امروز خيلي زحمتت داديم ها. ولي عوضش شما هم بهتر درسو ياد گرفتيد. حتما نمره خوبي ميگيريد.اره جون خودت . مثلا داشت منو خر ميكرد. چه موهاي بلندي داشت. دلم ميخواست روش دست بكشم و بو كنم. اما ته دلم يه حس عجيبي داشتم. هم دلم براش ميسوخت هم ازش دلخور بودم. ظرف شستن تموم شد. برگشت رو به من و دستاي خيسشو همونطوري كه رو هوا نگه داشته بود تكون تكون ميدا تا ابش بچيكه و خشك بشه.- بالاخره تموم شد.همونطوري بهم زل زد و مثل هميشه نيگام ميكرد. حس كرده بود كه ممكنه من بخوام بكنمش. نمي دونم شايد بابك به اون هم ندا داده بودو اون هم منتظر عكس العمل من بود. ولي من اصلا دلم نمي خواست.- چرا اينجوري بهم زل زدي؟ ادم نديدي؟چشماشو ازم گرفت و رفت اون طرف اشپزخونه و مثلا رفت سراغ يه كار ديگه.- هميشه چشماتو دوست داشتم. قشنگند.فقط همين؟ كس كش منو دو ماهه علاف خودت كردي فقط چشمامو دوستداري؟ اي كون كش اين همه ادم اگه قرار باشه هركدومشون اينطوري بهم زل بزنه كه من كونم پارس. چه گهي بخورم حالا. چي كار كنم كه تو فقط از چشمام خوشت اومده. نكنه ميخواي كس و كونتو به چشمام بمالي. همونطوري رفتم و يهو از پشت بغلش كردم. يه ماچ گنده و ابدار بهش كردم.- آخيش چه خوشمزه اينوك سينه هاشو گرفتم تو دستم. با نوكش بازي بازي ميكردم. اونم دستاشو گذاشت رو دستم و فشار داد.- نه ترو خدا ولم كن. من با بابك نامزدم. الان بابك ميادآبروم ميره. ترو خدا ولم كن.ولش كردم. از كارم خجالت كشيدم. يا نبايد ميرفتم جلو يا اينطوري نميرفتم.- ببخشيد. معذرت ميخوام نفهميدم چي شد.با ناراحتي از اشپزخونه رفت بيرون و رفت تو اتاق. چيزي بهم نگفت. اصلا بهم نگاه نكرد. من مثل مجسمه وايساده بودم.سر 45 دقيقه بابك اومد تو.- سلام سلام. من اومدم.كونده داد ميزد . فكر ميكرد ما مثلا رو كاريم اونم اعلام حضور داره ميده. ديد من وسط هال كنار ضبط نشستم و كسي نيست و در اتاق هم بسته است. يواش گفت- كردي؟دوباره با دست همون كار قبليشو تكرار كرد. با ابرو هام بهش اشاره كردم كه : نه. اونم دستشو برد بالا و تند اورد پايين رو سر من. ولي نزد تو سرم.- خاك تو سرت. فقط برو باهاش بشاش. من اينجا مي كنم تو هم برو جلق بزن.شام رو خورديم بدون اينكه حرفي بزنيم. پريسا ساكت و بيصدا بود. با اينكه اصلا ازش خوشم نيومد ولي از كار خودم هم خوشم نيومد. فكر ميكردم اين كس خل لابد چيزي مي دونه كه بهم ميگه بكنش. بعد از شام يه خرده حرف زديم و يه سري ديگه جزوه هامونو ورق زديم. توي يه فرصت كه پريسا رفت دستشويي بابك سرشو اورد جلو و گفت- ما دو تا تو اتاق ميخوابيم و تو توي هال بخواب. چراغ حموم رو روشن ميذارم. لاي درو يه ذره باز ميذارم. تو كه نكرديش حداقل لختشو ببين.دو سه ساعت بعد خوابيديم. اعصابم خرد بود اصلا خوابم نميبرد. دلم ميخواست زودتر صبح بشه و از اين خونه بزنم بيرون. سرم درد گرفته بود. امتحان يادم رفته بود. نيم ساعت نگذشته بود كه صداي خنده پريسا ميمود. چيكار داشتند ميكردند نمي دونستم. بعد از مدتي صداي خنده ها قطع شد. صداي پچ پچ ميومد. كنجكاو شدم. سينه خيز و بدون سروصدا رفتم پايين در خوابيدم. لاي درو باز كردم. كس كش دروغ ميگفت چراغ حموم خاموش بود. ولي تو اون تاريكي سفيدي ملافه دور يه پتو مشخص بود. پتو خيلي بالا بود. مشخص بود كه بابك روي پريسا افتاده بود. يه مدت كه گذشت چشمم به تاريكي اتاق عادت كرد. حالا مي تونستم بهتر تشخيص بدم. همچين ميكرد كه نگو و نپرس. صداي نفس نفس زدن پريسا ميومد. التماس ميكرد- يواش يواش.بابك انگار كر بود. پريسا زير بابك به زور تكون ميخورد. به اوضاع خودمون خندم گرفته بود. پريسا منو سركار گذاشته بود. بابك هم پريسا رو. بدبخت خبر نداشت كه بابك به من چي گفته بود.اون شب به هر زحمتي بود صبح شد و امتحان هم برگذار شد. بابك از همه ما نمره بالاتري گرفت. كس كش هم درسشو خوند هم كسشو كرد. دو سال گذشت و من فارغ التحصيل شدم. ديگه از بابك و پريسا خبري نداشتم تا اينكه توي يه مهموني كه به مناسب مهاجرت يكي از بچه ها به كانادا ترتيب داده شده بود اون دوتا رو ديدم. همون قيافه و همون شكل و شمايل.بابك يه بچه شير خوره بغلش بود و پريسا هم سفت بازوي بابك و چسبيده بود. هيچ فرقي نكرده بودند. فقط پريسا يه خرده صورتش باز تر و روشن شده بود. البته كونش هم بزرگتر شده بود. سه سالي ميشدكه اين دو تا عتيقه با هم ازدواج كرده بودند. خيلي عادي و صميمي با هم احوال پرسي كرديم. بهشون تبريك گفتم. ازشون هم گله كردم كه چرا منو تو عروسيشون دعوت نكردند. اونا هم نداشتن تلفن و ادرس و بهونه كردند. انگار نه انگار بين ما سه نفر اتفاقي افتاده بود. ولي من تمام ماجرا پيش چشمم بود انگار ديروز بود