شاگرد راننده

اين داستان مربوط به خيلي وقت پيشهزماني كه من پسري 17 ساله بودمماجرا از اينجا شروع شد كه خواهرم و شوهرش رفته بودن رامسرمن باهاشون نرفتمولي بعد حوصله م سررفتزنگ زدم بهشون گفتم دارم ميامرفتم ترمينال غرببليط گيرم نيومدچون تعطيلي بودبا نا اميدي واسه خودم بين اتوبوس ها مي چرخيدمكه يكي دادزد مسافري ؟گفتم ارهگفت كجا ميري ؟گفتم رامسرگفت اگه بخواي مي توني بري ته اتو بوس جا خواب ما بخوابي تا صبحبا خوشحالي گفتم باشهكسي كه باهام صحبت كردشاگرد راننده بودبيست و سه چار ساله بهش مي خورددنبالش رفتم تو اتو بوساز بين مسافرا رد شديمرفتيم ته تهپرده رو زد كنار گفت برو بالامنم پريدم بالابعد پرده رو كشيدخوشحال بودم از اينكه تو اونهمه شلوغي جا گيرم اومده بودمي تونستم اول صبح رامسر باشميه كم نشستمبعدش پاهامو دراز كردم خوابيدمبا تكونهاي اتو بوس از خواب بيدار شدمپرده رو كشيدم ديدم چراغ هاي داخل اتو بوس خاموشهمسافرا هم اكثرشون خوابيدندوباره پرده رو كشيدم و خوابيدمصداي كشيده شدن پرده منو از خواب بيدار كردديدم شاگرد راننده ستهمون كه سوارم كرده بوداومد بغل دست من خوابيد جا واسه دو نفر نبوداما من كمي عقبتر رفتم تا جا واسه اونم باز بشهولي باز جا تنگ بودچيزي نگفتمپشتمو بهش كردم و خوابيدماما اون يه كم خزيد طرف من و چسبيد به منقلمبگي كيرشو رو كونم احساس مي كردمنمي دونستم چه كار بايد بكنميه كم رفتم عقب تركاملا چسبيده بودم به ديوار انتهايي اتوبوساونم اومد جلوتركيرشو بيشتر چسبوند به منشروع كرد به ملوندن كيرش به كونمدست راستشم گذاشت رو كيرموقتي كيرشو گذاشت روي كيرمبا تعجب متوجه شدم كيرم بلند شدهوقتي مطمئن شد منم تحريك شدمدست انداخت كمربندمو باز كردشلوارمو كشيد پايينشورتمم همينطورمن مات و مبهوت فقط منتظر بودمصدا ازم درنمي امودهيچ وقت تو هفده سالي كه زندگي كرده بودمتو چنين موقعيتي گير نگرده بودمهميشه همه حواسشون بهم بود كه تنها جايي نرميا شب بيرون نباشمنمي فهميدم چراحتي خواهرم وقتي بهش گفتم مي خوام تنهايي بيام رامسرگفت تنهايي مي خواي بياي خطر ناكه هااما هيچكس هيچوقت بهم نمي گفت چراولي موقعيتي كه توش گير كرده بودمذقيقا داشت برام توضيح ميداد كهچرا همه از اينكه من تنها بيرون برميا مسافرت كنموحشت داشتندتو اين فكر ها بودمكه گرماي كير شاگرد راننده و زيري پشماشو رو كونم احساس كردمبا دستاشم بدنمو نوازش مي كرددور كونمروي شكممروي سينه هاموهمه جامو اروم دست ميكشيدكيرم به شدت تحريك شده بوداگه يه كم ديگه به كيرم دست ميزدمطمئنا ارضا ميشدمكف دستشو اورد جلوي دهنم و گفتتفت كنمنم تف كردمتفمو زد در كونمبعد كيرشو اروم كرد تو كونمناله خفيفي از ته گلوم خارج شددر گوشم اروم گفت جونبعد انگشا سبابه شو كرد تو دهنم گفت بميكشمنم شروع كردم به مكيدن انگشت سبابه شاگرد رانندهبوي گه ميداد مثل تو كونم كرده بودكيرشو يواش يواش تو كونم مي كردتنگ بودمچون تا حالا كسي تو كونم نكرده بوداونم ميدونستبراي اينكه سر و صدا نكنماروم كيرشو مي كرد تو كونم اخرش كير شاگرد كل كون منو فتح كردكلفتي و سفتي كون اونو با تمام وجودم احساس مي كردماحساس مي كردم همه دنبا تو كون منهبعد كم كم شروع كرد به تكون دادن كيرش داخل كون منكونم داشت جا باز مي كرداونم دستاشو انداخته بود دور كمرم و شروع كرد به تلمبه زدنبا هر فشاري كه مي دادهري دلم مي ريخت پايينبغل گوشم صداي نفس هاشو مي شنيدمچونه شو گذاشته بود روي شونم ومرتب با كبرش كونمو فشار مي دادكاملا قسمت خواب راننده تكون مي خوردمطمئنا خيلي ها تو اتوبوس فهميده بودنپشت پرده خبرهايي هستبه خاطر اينكه فردا صبح وقتي رسيديم رامسر مسافرا بدجوري به من نگاه مي كردنمثل اينكه خودم با خودم سكس كردماصلا اعتنايي به شاگرد راننده نمي كردنفقط منو مي ديدن و با غيظ منو نگاه مي كردنبه هر حال با هر فشاري كه به من وارد مي كرد ناله هاي منم شديدتر ميشدهر فشاري كه بهم ميداد با غيظ موهامو چنگ ميزدو پشت گردمنو گاز مي گرفتيه دفعه اب منيش مثل مذاب داغ بارها و بارها توي حفره كونم خالي شدوقتي اخرين قطره هاي ابشو تو خالي كرددراز كش افتاداون شب شاگرد و راننده دهها بار منو كردنو بارها ابمو اوردنصبح زير بار سنگين نگاه مسافرالنگان لنگان ، سرافكنده و پشيمان مثل گربه ماده مريض به سمت خونه روستايي چپر سر رامسر به راه افتادم