ماجرای فتانه

خيلي دمغ بودم چندوقت بودمشتري نداشتم ازشانس بدم چندروز بودكميته بدجوري جنده ها را جمع ميكرد.يك بگيربگيري بودكه نگو و نپرس.اكثر دوستهام را گرفته بودندخودم هم دوبار شانسي از دستشون دررفته بودم و نزديك بود بگيرنم. چند تا مشتري را هم تا ميخواستم گير بندازم ازم گرفته بودند. هر روز دو ساعت به خودم ميرسيدم و ميرفتم بيرون اما تا يكي مي خواست بهم تيكه بندازه يكهو كميته ميريخت و منم مجبور بودم فرار كنم اعصابم خيلي خورد شده بود. صاحبخانه هم پولش را ميخواست فكر ميكنم زنش سيخش ميكرد بدشون نمياد به يك بهانه اي منو از خونه ام بندازند بيرون. خيلي به پول احتياج داشتم اما حتي پول غذا خوردن هم نداشتم مونده بودم چكاركنم به خودم گفتم زنگ بزنم به چند تا از بچه ها تا برم خونه شون اما همون آدمهايي كه هميشه التماس ميكردند برم خونه شون ترسيده بودند و هيچكدوم ازم دعوت نكردند تا برم پيششون. ديگه داشتم نااميد ميشدم كه ياد مجيدكس كش افتادم قبلا باهاش كارميكردم چند بار منو پيش چندتا پولدار برده بود و حسابي درآورده بودم. چند وقتي بودكه پيداش نبود ميگفتند با گردن كلفتها ميگرده و ديگه اهل كس كشي نيست. چاره اي نداشتم باهزار زحمت پيداش كردم و باهاش حرف زدم اونم پشت تلفن حرف نزد و با من بيرون قرارگذاشت. زود حاضر شدم رفتم پارك سر قرارمون. تعجب كردم يعني اين همون مجيد خودمون بود چقدر شيك شده بود. ماشيني كه سوار شده بود رو هيچكس نميتونست سواربشه چه برسه اون تارسيد به من گفت اينجا جاي صحبت نيست بريم تو ماشين من.سوار ماشين شديم بهش گفتم چه خبر مجيد چي شده اينقدر نو نوار شدي؟ ديگه با ما نميگردي.مجيد گفت:راستش يه مدتيه ديگه كارهاي كوچيك نميكنم فقط با كلاس بالاها ميگردم يك دشت كه ميكنم به اندازه ده تاكس كه اينوراونور ميبرم برام مايه داره راستي توهم بدون مشتري موندي؟گفتم: بدجوري، ميدوني كه چند وقتيه هيچكي جرات نميكنه پا جلو بذاره تاميخوام مشتري گيربيارم مجبور ميشم فراركنم راستي چرا اينجوري شده؟مجيدكس كش گفت:چه ميدونم حتمابازم طرحه. بهر حال يك يه ماهي اين وضع هست منم دمغم چند تا از جنده هاي منم گرفتند الآن تيكه هيچي دور و برم نيست چند تا مشتري هم دارم كه بدجوري كليد كردند.پرسيدم: مشتري؟ مگه الان مشتري هم پيدا ميشه نميبينند چه بگيربگيريه؟گفت:آره بابا اونها اين چيزها حاليشون نيست فكركردي اونها آدم معموليند نخير اونها اين چيزها اصلا براشون معني نداره راستي امشب كه برنامه نداري؟- برنامه؟ بابا توهم دلت خوشه ها؟-خيلي خوب پس الان ميبرمت جاي دو تا خرپول ميتوني راحت تيغشون بزني ولي اينم بگم باز ادا بازي درنياري نبينم اونجاكه رسيدي بگي ازكون نميدم ها.- آخه چكاركنم بدم مياد نميدونم چرا ولي دست خودم نيست باور كن سرهمين مساله چوب زياد خوردم اما نميدونم چرا باز دلم راضي نميشه از عقب بدم!- بهرحال اينبار فرق ميكنه اينها آدم معمولي نيستند ميدوني چه نفوذي دارند؟ هركاري بخواهند ميتونند بكنند.- هركي ميخوان باشند. شده باشد از گشنگي هم بميرم ازكون نميدم.مجيد زير لب فحشي بهم داد و چيزي نگفت حدود نيم ساعتي تو راه بوديم تا رسيديم به يك خونه قديمي و بزرگ.مجيد به من گفت: چند لحظه وايستا و خودش رفت زنگ زد معلوم بود كه بازداره خايه مالي طرف را ميكنه. در اين لحظه در باز شد و مجيد به طرف ماشين اومد و روشنش كرد و به داخل حياط رفت. عمارت واقعا قشنگي بودمعلوم بودكسي كه اينجا ميشينه آدم فوق العاده پولداريه مجيد ماشين راپارك كرد و قبل ازاينكه از ماشين پياده بشم به من گفت: خوب گوشاتووا كن من نميدونم چه غلطي ميكني امايادت باشه راضيشون كني بهترين مشتري من داخل همين خونه است. بهش گفتم نترس كارم روبلدم. به راهنمايي مجيد به طرف خانه به راه افتادم. چه خونه اي بود.هر وسيله اش چقدر قيمت داشت. خيلي خوشحال بودم.معلوم بود طرف آدم خيلي پولداريه و خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكرميكردم ميتونم دربيارم مجيد منو داخل يك اطاق خواب برد و گفت منتظر بمونم و خودش رفت.انتظار من زياد طول نكشيد چون صداي پايي را شنيدم كه به طرف اطاق ميومد.در بازشد و ناگهان من چيزي ديدم كه درتمام زندگيم مطمئنم يادم نميره. دوتاشيخ وارد اطاق شدند و آروم به طرف من اومدند. اولي رو همون ابتدا شناختم امام جمعه شهرمون بود ولي دومي با اينكه خيلي برام آشنابود و ميدونستم بارها عكسشو از تلويزيون ديدم برام نا آشنا بود. خيلي ترسيده بودم من با اون وضع نيمه برهنه فقط با يك شورت و كرست جلوي اونها.اونم دونفركه ميدونستم راحت ميتونند حكم اعدامم را صادركنند.حاجي حسيني(امام جمعه شهرمون) آروم به طرفم اومد ودستم راگرفت و گفت:به به اينباراين ملعون چه خانم نجيب و زيبايي با خودش آورده. دخترم اسم شما چيه؟ ترسم ريخته بود پس مشتريهاي مجيد اينها بودند خيلي تعجب كرده بودم راستش درمورد اين دو تا هر فكري را ميكردم جزاين را. به آرامي گفتم فتانه. حاجي حسيني گفت: به به چه اسم قشنگي. عفت ازسر و روي شما ميبارد ماشاا… خداوند به شما چقدركمالات عطا فرموده و بعد رو به شيخ ديگر كرد و گفت:حاجي طباطبايي شما اول ميخواهيد تشريف داشته باشيد يا من همراه ايشان باشم؟ تازه فهميدم شيخ ديگر كيست توي خيلي از سخنرانيهاي تلويزيون ديده بودمش از آن گردن كلفتها بودكه ميدونستم خيلي خرش ميره. حاجي طباطبايي با لبخندي گفت:خواهش ميكنم ما كه اهل جسارت نيستيم و بعد طوريكه ميخواست من متوجه نشوم چشمكي به حاجي حسيني زد. نميدونم چرا از اينكار او اصلا خوشم نيومد. حاجي طباطبايي رفت.حاجي حسيني هم اصلا به من مهلت نداد و زود من و خودش را لخت كرد ازبدن پرمو ونامتناسب وريش بلندش خيلي بدم ميومد ولي چاره چه بود مجبور بودم به او بدهم. به آرامي كسم را فشار داد و دست ديگرش به طرف سينه هايم رفت. حتي يك لحظه هم مكث نميكرد و دائما باكسم بازي ميكرد تحريك شده بودم.حدود 2 هفته بودكه كه به خودم مرد نديده بودم.آب كسم راه افتاده بود.حاجي حسيني شروع به بازي كردن باسينه هايم كرد و بعد با زبونش از كسم تا سينه هام را ليس زد خيلي خوشم اومد آروم كيرشو گرفتم. چقدر قربون صدقه ام ميرفت بلند شدم و شروع كردم به ساك زدن. بااينكه خودم اصلا با همچين كيري حال نميكردم اما طرف خيلي خوشش آمده بود يك لحظه تمام كيرش را تودهنم كردو و تمام آب دهنم را ريختم روي تخماش. ديگه كم كم آه وناله اش شروع شده بود دستش هم بدجوري كار ميكرد با دست راستش كسم را چنگ ميزد.در همين موقع بود كه انگشتش به طرف كونم رفت دستش را پس زدم و گفتم:از كون نميدم مگه مجيد بهتون نگفت؟حاجي حسيني گفت :بله البته دخترم من خودم هم اصراري ندارم مجامعت از عقب مكروه است. خيالم راحت شد. برگشتم و از پشت روي تخت خوابيدم تا بكنه توي كسم.حاج آقا يك متكا زيركمرم گذاشت و بعدشروع كرد به ليسيدن.در دم اومده بود متكا اذيتم ميكرد اما چيزي نگفتم كم كم يادش افتاد كه بايد بكنه تو كسم.يك لحظه صدايي شنيدم مثل صداي قندون يا استكان بود وقتي كيرشو كرد توكسم يخ كردم چقدركيرش سرد بود حالم بهم خورد عادت داشتم طرف را شهوتي بكنم تاكيرش داغ بشه ومنم حال بكنم اما اين برعكس بود. تعجب داشت كه خيلي عجيب منو ميكرديعني تا 5 يا 6 بارميكرد تو مي آورد بيرون و بعد از چند لحظه كه ميكرد تو كيرش بدجوري سرد بود كنجكاو شده بودم ببينم اين چكار ميكنه از طرفي بالشي كه زير كمرم بود نميگذاشت خوب چيزي ببينم به خودم گفتم:اين شيخها كارهاي عجيب غريب ياد دارند نكنه بلايي سرم بياره تصميم گرفتم يك مرتبه بلندشم وغافلگيرش كنم ببينم داره چكارميكنه تا دوباره كيرشو آورد بيرون بلند شدم برخلاف انتظارم چيزي اونجا نبود به جز يك كاسه يخ كه آب شده بود شصتم خبر دارشد جريان چيه. بگو ناكس هي كيرشو مي آورده بيرون وداخل كاسه يخ ميكرده تاكيرش شهوتش بخوابه و آبش ديرتر بياد. واقعا اعصابم خورد شد آخه اين يارو چي بود كه بايد بيشتر تحملش ميكردم چاره اي نبود به پولش احتياج داشتم نميتونستم چيزي بگم ما جنده ها خيلي بدبختيم همه ميتونند به ما زور بگند بالش را برداشتم و گذاشتم كنار گفتم حاجاقا شماكه ماشاالله خودتون به اين خوبي حال ميدين چرا از آب يخ كمك ميگيرين حاجيه خم به ابروش نياورد تازه برعكس اينبار علنا كيرش راداخل آب يخ ميكرد و ميگذاشت تو كسم.حالم يك طوري شده بوداما تحمل ميكردم.يكهو صداي حاجي حسيني بلند شد كه گفت: آن مبارك را بگذاريد پس كله بنده.فهميدم منظورش ازمبارك كسمه كه ميخواد بذارم پس كله اش. اين ديگه چه الاغي بودكسمو ميخواست براي چي بذارم پس كله اش؟ بلندشدم وآروم كسم را روي پس گردنش گذاشتم.حاجي حسيني نسبتا روي تخت نشسته بود دستهام را گرفت.حالا ديگه ميتونستم بگم رو دوشش هستم با اين تفاوت كه اون نشسته بود من ايستاده. ناگهان ديدم خم شد و كون خودش و متعاقبا كون منو به طرف در نشونه رفت و بعد يكهو داد زد:حاجي طباطبايي بفرماييد. حاجي طباطبايي انگار پشت در منتظر بود بدوبدو به طرف ما اومد و كيرشو در آورد و تفي به اون زد وناگهان كيرشو به شدت كرد تو كونم. جيغ بلندي كشيدم و شروع كردم به تقلا كه خودم را آزاد كنم اما مگر ميشد اينها بدجوري منو قفل كرده بودند. تازه فهميدم جريان چي بوده. وقتي مجيد به اينها گفته من از كون نميدم اينها هم اين نقشه را كشيده بودند از عصبانيت ديوونه شده بودم. شروع كردم به داد و بيداد و هي با شدت خودمو تكون ميدادم.ازطرفي حاجي حسيني منو خوب نگه داشته بود و امكان هر كاري از من گرفته شده بود. بعد از مدتي چون در بد حالتي بودم احساس نفس تنگي كردم و از داد و بيداد و تقلا دست برداشتم.حاجي طباطبايي بدون اعتنا به شدت از كون منو ميكرد. ازشدت درد شروع كردم به گريه.من به كون دادن عادت نداشتم واينها منو به اين شدت داشتند ميكردند. درگوش حاجي حسيني گفتم:مگر شما نگفتيد كون كردن مكروه است؟ حاجي حسيني جواب داد: گفتم مكروه نگفتم گناه كه خواهر من. اينهم از امام جمعه شهر ما واقعا خوب به نفع خودش فتوا صادر ميكرد.كم كم از دردش كم شده بود و داشتم لذت ميبردم. بااين وجود چون كونم تا به حال كير به خودش نديده بود بدجوري درد ميگرفت. بخصوص كه كير حاجي طباطبايي هم يكجورايي كج و معوج بود. درهمين حين بود كه آب حاجي طباطبايي اومد وتمامش راريخت توي كونم وبا گفتن الهي توبه ازروي من بلندشد.حاجي حسيني هم مرا ول كرد و من روي تخت افتادم. درلحظه اول خيلي بدنم درد گرفت بخصوص كونم كه از شدت درد داشتم بيهوش ميشدم.حاجي حسيني پريد روي من و با وحشيگري تمام شروع كرد از كس منو كردن. ديگه حال اعتراض نداشتم فقط شانس آوردم كه زود آبش اومد و بعد هر دو از اطاق بيرون رفتند تا حدود چند دقيقه اي از جام نميتونستم بلندشم اما بعد بخودم اومدم وبلندشدم ولباسهام رو پوشيدم و از اطاق اومدم بيرون.مجيد و حاجي حسيني و حاجي طباطبايي روي مبل مشغول صحبت بودند. حاجي حسيني با خنده گفت: بيا دخترم بشين خسته شديد بفرماييد. درميان مجيد و حاجي حسيني نشستم.حاجي حسيني بارضايت گفت: ببخشيد كه ناراحت شديد راستش اين حاجي طباطبايي ما فقط از پشت لذت ميبرد و بعد به مجيد گفت: اينبارخانوم خوبي باخودت آوردي و بعد دوباره رو به من كرد و گفت: دخترم اين ناقابل است خدمت شما باشد و چكي را به من داد چك را از دستش گرفتم و نگاه كردم خداي من پانصد هزارتومن چقدرعالي بود با اين پول چه كارها كه نميتونستم انجام بدهم حاجي حسيني ادامه داد: البته حق الزحمه شما به مجيد آقا را هم ما پرداخت كرديم به مجيد نگاه كردم. لبخندخوشايندي روي لبهاش بود.حاجي طباطبايي گفت: اگر ممكن است شما از اين هفته هر شب جمعه با مجيد آقا تشريف بياوريد در عوض ما هر هفته همين مبلغ را تقديم ميكنيم. فقط بايد قول بدهيد كه فقط در اختيار ما باشيد و باقي اوقات هفته جاي ديگري نرويد.از خوشحالي بلافاصله قبول كردم مي دانستم كه من امكان ندارد در يك هفته اين مقدار پول بدست بياورم. موقع خداحافظي مجيد تو ماشين به من گفت: ديدي بالاخره تو هم از كون دادي. خنده اي رضايتبخش زدم وبه چشمانش نگاه كردم