اتفاق مفيد

دانشجوها))
چند هفته اي بود كه سر كلاس آمار نرفته بودم. خيلي دلواپس بودم. بهر حال اين درس خيلي سختي بود و قبلا هم يكبار ازش افتاده بودم. وقتي وارد كلاس شدم تازه متوجه شدم كه استادمون چند تا جلسه هم جبراني گذاشته بود و بنابر اين خيلي از درس عقبم. به فكرم رسيد هر چه زودتر بهتره يك جزوه از يك جايي گير بيارم. جزوه پارسال من گم شده بود و گير آوردن جزوه از دوستان پسرم هم محال بود. باقي پسرها هم مثل من بودند و كمتر توي كلاسها شركت ميكردند. در همين فكربودم كه يك دختر خيلي خوشگل اومد و جلوي من نشست. با دقت به جزوه اش نگاهي كردم. هم خطش خوب بود و هم از قطر نوشته هاش معلوم بود كه جزوه اش كامله.در تمام طول كلاس به اين فكر ميكردم كه چطور ازش خواهش كنم جزوه شو به من بده تا هم از جزوه استفاده كنم و هم يك طوري باهاش دوست بشم.در اواسط كلاس يك لحظه اينقدر حواسم به استاد بود كه متوجه نشدم دختر مورد علاقه من از جلوم بلند شد و از كلاس بيرون رفت و يكي ديگه كه از نظر هيكل به اون شباهت داشت اومد جلوي من نشست. در پايان درس وقتي استاد اجازه مرخصي را صادر كرد. من بلافاصله گفتم: عذر ميخوام. شما جزوه تون كامله؟وقتي طرف روشو برگردوند. من شوكه شدم و حسابي حالم گرفته شد. اين چرا عوض شده بود؟ اين ديگه كيه؟ البته زشت نبود بلكه كمي خوشگل هم بود. امااين كجا و اون تيكه ناب كجا.ديگه نميشد جا بزنم چون حرفمو زده بودم. و براي همين جزوه شو گرفتم و اومدم بيرون. به بخت خودم لعنت ميفرستادم و به طرف بيرون دانشگاه ميرفتم. به فكرم رسيد نگاهي به داخل جزوه بكنم. اوه چه خط گندي. مطمئنا امروز روي شانس نبودم. اما خوب چاره چي بود. حداقل يك جزوه آمار گيرم اومده بود.من توي يك خونه دانشجويي با 3 تا از دوستهاي تخسم زندگي ميكردم. دوستهايي كه تنها فكر و ذكرشون كير كردن همديگه بود. خيلي از اين محيط بدم ميومد. اما چون مجبور بودم تحمل ميكردم. ديگه تا پايان ترم چيزي نمونده بود و نميشد از اون خونه رفت.از روي دفتر اون صفحاتي كه لازم داشتم را كپي ميكردم ولي چون حوصله نداشتم هفته بعد به كلاس آمار برم و از طرفي ميخواستم به شهر خودم برم. چون با دوست دخترم قرارداشتم. از دوستهام خواهش كردم تا دفتر را هفته بعد وقتي من به شهر خودم رفتم به كلاس ببرند و به دختره تحويل بدند. و تازه منت هم سر اون گذاشتم كه آره شايد با هم اينطوري دوست بشيد.بعد از يك هفته كه به خونه دانشجويي برگشتم. ديدم اونها نه تنها دفتر را نبردند. بلكه انداختنش يك گوشه خونه و دفتره هم حسابي پاره شده. هر چي بهشون گفتم چرادفتر و نبرديد بديد؟ گفتند مگه ما نوكرتيم. و حسابي كيرم كردند. چاره اي نبود بايد خودم دفتر راميبردم و به صاحبش ميدادم. اينقدر ناراحت شده بودم كه نگو. آخه اين چه دوستهاي بود كه من داشتم.به كلاس آمار كه رسيدم خيلي خجالت زده بودم. آخه هم يك هفته دفتر و دير برده بودم و هم دفتره حسابي پاره پوره شده بود. اما اگر ميگفتم دفتره گم شده يا هر چيز ديگري ميگفتم بدتر بود. سر كلاس هم كه نميتونستم نرم.البته به عمد كمي ديرتر سر كلاس رفتم تااستاد سر كلاس اومده باشه و اون نتونه چيزي بگه. در كلاس را باز كردم و دختره تا منو ديد اشاره اي كرد. منهم بلافاصله دفتر را كه دستم بود را به اودادم و در آخرين صندلي كلاس نشستم. نگاهي عميق به دفتر كرد و هيچي نگفت. در آخر كلاس هم سريع بيرون پريدم و گم شدم.اونروز گذشت. فرداش كه شد. هم خونه ايهام گفتند: راستي مهدي دفتره را دادي يا نه؟گفتم:آره.ناگهان همه به هم نگاهي كردند و زدند زير خنده. حالا نخند كي بخند. تعجب كردم و پرسيدم چرا ميخنديد كه بابك گفت: توش رو اصلا نگاه نكردي؟- نه! مگه چيكاركردين؟- بابا. ما تو اون دفتر يك عالم عكس كير كشيده بوديم. هزار جاش نوشته بوديم دنبال كس ميگرديم. مشخصات كيرتو نوشته بوديم. تو كسخول نگاه نكرده رفتي اونو دادي صاحبش؟هر چي ميگذشت خنده هاشون بيشتر ميشد. خيلي حرصم گرفته بود. اون خرابكاريهاشون يك طرف و اين كارشون ديگه اعصابمو خورد كرد. براي همين يك دعواي حسابي باهاشون كردم و اومدم بيرون و همش به اين فكرميكردم كه حالا چه خاكي تو سرم ريخته ميشه.هفته بعد سركلاس آمار نرفتم. اما هفته بعدش ديگه نميتونستم نرم. چون غيبتهام خيلي زياد ميشد. به اجبار راهي كلاس آمار شدم. ولي باز هم ديررفتم تا موقعيكه استاد سركلاس باشه به كلاس برسم. تا به داخل كلاس رفتم. ديدم دختره نگاهي به من كرد و تا من نشستم اونم بلند شد و سريع نزديك من نشست و روشو برگردوند و به من گفت:آقاي… لطفا بعد از كلاس وايستين يك كار واجبي با شما دارم.آقا منو ميگي حسابي جفت كرده بودم و ميترسيدم و به خودم گفتم: حتما كارم به حراست ميكشه. در تمام طول كلاس اصلا از حرفهاي استاد هيچي حاليم نميشد. نميتونستم صبر نكنم چون اونوقت ممكن بودبرام بدتر تموم بشه. كلاس تموم شد و من و اون صبر كرديم تا همه برند بيرون. بلافاصله به طرف من اومد.گفت: آقاي… ميخواستم باهاتون يك قرار بذارم. البته بيرون دانشگاه.- خانوم… ميدونم در مورد چي ميخوان صحبت كنين. ببينييد من ميتونم توضيح بدم.- هيچ احتياجي به توضيح نيست. امشب ساعت 6 بعدازظهر، كافي شاپ نسترن. چطوره؟ مياين؟- آخه ببينيد….- شما ببينيد. من الآن نميتونم باهاتون صحبت كنم. دوستهام ممكنه برام حرف در بيارند. پس قرارمون همونجا. قبوله؟چاره اي نداشتم. بنابراين قبول كردم. و منتظر موندم ببينم هم خونه ايهام اينبار چه خاكي تو سرم ريختند.ساعت 6 شد. و من سر موقع با يك عالمه فلسفه كه در ذهنم براي تبرئه خودم ساخته بودم سر قرار حاضربودم. كه ناگهان ديدم داره از روبروم بهم نزديك ميشه.- سلام- سلام. خسته نباشيد.- نميخواي چيزي مهمونم كني؟- چرا. خواهش ميكنم.و بعد ازش پرسيدم چي ميخوره و براش سفارش دادم. چند لحظه در سكوت سپري شد و بعد ناگهان ناغافل پرسيد: اين چيزها چي بود كه تو دفترم نوشتي؟- خانوم… باور كنيد اونها رو من ننوشته بودم. هم خونه ايهام نوشته بودند.- آره تو گفتي منم باوركردم.- به جون مادرم راست ميگم.- پس مادر تو دوست نداري؟- نه. به خدا چون دوستش دارم ميگم.- اگر دوستش داشتي اصلا به جونش قسم نميخوردي- ببينيد اين يك سو‌ءتفاهمه. خدا لعنتشون كنه. اينها ميخواستند اينطوري اذيتم كنند. آخه با من دشمنند.- چشمهات ميگه داري دروغ ميگي.- نميدونستم چشمهام زبون دارند.- تو اصلا بدنت حالت عادي نداره. من عكسشو تو دفترم ديدم.سرخ شدم به دو دليل. اول بخاطر حرفي كه زد. دوم بخاطر اينكه راست ميگفت. دوستهام حسابي عكس و پيشنهاد و چيزهاي خيط و پيط براش نوشته بودند.- ميشه از شما خواهش كنم منو ببخشين؟ من به شخصه از طرف خودم و دوستهام از شما معذرت ميخوام.- نه. نميبخشم. شما فكركرديد همينطوري راحته كه هرچي دلتون خواست تو دفتر من نوشتين؟مستإصل شده بودم. بابا اين ديگه كي بود. در چنين موقعيتي بوديم كه ناگهان دختره گفت: آخ.آخ.آخ. دوستهام دارند ميان. اگه منو با شما ببينند خيلي بد ميشه.يك لحظه خوشحال شدم كه حتما ديگه بخاطراين مسئله ميذاره ميره و محاكمه من تموم ميشه كه ناگهان گفت: ببينيد. بيرون براي من خطرناكه. نميتونم حرف بزنم. چطوره با هم بريم خونه ما.خشكم زد. الآن حتما داداشش و باباش تو خونه شون منتظرمنند. سراسيمه جواب دادم: نه، آخه ميدونيد. من كار دارم.- بيخود. اگر نياي دفتر رو ميبرم حراست و بهشون همه چي رو ميگم.- كسي خونه تون نيست؟- چرا دو تا از دوستهام هستند. آخه ما هم خونه دانشجويي داريم. خوابگاه نرفتيم.كمي خيالم راحت شد. حداقل ميدونستم كتك نخواهم خورد. البته اگر حرفهاش راست بود. تازه كمي هم خوشم اومد. آخه با چند تا از دخترهاي دانشگاهمون تو خونه شون تنها ميشدم.توي راه ديگه در مورد ماجراي دفتر صحبت نكرديم. درعوض خانوم… كه تازه فهميده بودم اسمش يلداست. فقط از خودش و دوستهاش تعريف ميكرد و شروع كرده بودبه پرحرفي.من هنوز ميترسيدم نكنه تو خونه اش قراره چوبي تو كون من بدبخت بره. براي همين ساكت بودم و در نتيجه متهم به بي زبوني و مظلوم بودن شدم.القصه ما به خونه شون رسيديم و وقتي يلدا زنگ زد دختري از پشت اف اف گفت: كيه؟- منم. درو بازكن.دختره از پشت اف اف در اوج ترس من پرسيد: تنهايي؟- نه. آقاي… باهامند.ديگرمطمئن شدم منتظر من بودند و حتما الآن دارند كيرهاي خر را تيز ميكنند.بدجوري ميخواستم به خودم بشاشم. باور كنيد راست ميگم. حتما بعضي اوقات شده از شدت ترس دلتان بخواهد به خودتان بشاشيد.نسبت به بقيه خونه هاي دانشجويي خونه مجهزي بود. كامپيوتر، تلويزيون رنگي، تلفن و مبلمان چيزيه كه در خيلي از خونه دانشجوييها پيدا نميشه. روبروي 4 تا دختر ناز نشسته بودم. اونيكه كمتر از همه خوشگل بود همين يلدا بود كه منو به اون خونه آورده بود. نگاهي به دروديوارخونه انداختم. بلافاصله يلدا همه رو برد توي يك اطاق و چند لحظه اي صداي پچ پچشون اومد. بعد از چند دقيقه اومدند بيرون و هر 4 تا جلوي من روي مبل نشستند.من كم كم داشتم نفس راحتي ميكشيدم چون از بابا و داداش و چوب خبري نبود.يلدا كنار من نشست و گفت: بچه ها نميدونيد چه پسر با نمكيه. انقدر بي سر و زبونه كه نگو.يكي از دوستهاش گفت: آره.از دفتر تو مشخص بود. باز هم خجالت كشيدم. يلدا شروع كرد به معرفي دوستهاش: اين شيماست. دانشجوي سال آخر حسابداري. ايشون هم كه فداش بشم تانياست. اينم كه اينقدر خوشگله هلناست. اين دو تا مامايي ميخونند. منم كه ميدوني مثل خودت مديريت ميخونم.و بعد اشاره اي به تانيا كرد و گفت: تاني. برو همون دفتر آمار من رو بيار.تانيا سريع بلند شد و رفت كه دفترو بياره كه من تندي گفتم: ببخشين. احتياجي نيست. من كه معذرت خواهي كردم.هلنا گفت:اِ. نه بابا. بايد ببينيم چي نوشتي. از تجسم بلايي كه قراربود چند لحظه بعد سرم بياد نزديك بود اشكم در بياد. تانيا دفترو آورد و شروع كردند با هم ورق زدن.- خدامرگم. شيما ببين چي نوشته. من كير كلفتي دارم و تو رو ميكنم.- واي- واي- چه بي ادبه.اين خط حميد بود. ميدونستم وقتي ميرم خونه چه بلايي سرش بيارم.- نيگاه كن. چه عكسي كشيده. شما هم چقدر بي ادبين ها!چند لحظه اي فقط خجالت ميكشيدم. اما بعد تازه مخم بكار افتاد. اينها براي چي دارند اينقدر راحت حرف كس كون جلوي من ميزنند؟ نكنه امشب يك حال اساسي افتاديم؟ با اين فكر انگار برق 5000 ولت به من وصل كرده باشندمنهم به حرف افتادم: اين عكس يك عكس هنريه. توش كير من تا ته تو كون يلدا خانومه.- نه راست ميگين؟و يلدا جيغ كشيد: واي كونم. درد گرفت.- اين كير و چرا اينقدر كلفت كشيدين؟ مال شما هم همينقدر كلفته؟- خدمت شما عرض كنم كه نه. يعني بله. البته نه به اين بزرگي ولي خوب يك كمي شباهت داره.شيما گفت: ببين سينه هاي اينو چه شبيه كشيده. واي خدا. خوش بحال اين دختر تو عكس. آقا مهدي سينه هاي منو نگاه كنين. چيكار كنم به اين اندازه بشه؟و بلافاصله پيراهن و سوتين خودشو درآورد. دست منو گرفت و روي سينه هاش گذاشت. من شروع كردم به دستمالي و بلافاصله خوردن. در اين هنگام اون 3 تا هم كم كم لباسهاشونو درآوردند و بعد يلدا دستشو گذاشت روي كيرم. كيرم خيلي شق كرده بود. سريعتر از اونچه فكرشو ميكردم من رو هم مثل خودشون لخت مادر زاد كردند و به هم پريديم.چهار تا كس و كون جلوم بود و همشون شديدا التماس دعا داشتند. هر4 تاهم open بودند و از من كير ميخواستند. بعد از ساكي كه هر 4 تاشون نوبت نوبتي برام زدند. كسهاشونو باز كردند و از من خواستند بكنمشون.منم شروع كردم به كردنشون. بعد از پايان دور اول كه به هر كدوم نزديك به 50 تا تلمبه رسيد آبم براي اولين بار اومد كه شيما خوردش.حالا نوبت كونشون شده بود. البته يلدا از كون نداد و باز هم از كس كردمش. ولي وقتي آبم اومد اينبار يلدا خوردش. ديگه نا نداشتم ولي هنوز اونها راضي نشده بودند. تا 4 مرتبه كردمشون و هر بار در آخر يكي از اونها آبم را خورد. بعد از آخرين حال خوابم برد و تا فردا صبحش همونجا خوابيدم.فردا صبح دوباره من و يلدا با هم آمار داشتيم. بنابر اين اون از خواب بيدارم كرد و با هم سر كلاس رفتيم و كنارهم نشستيم. بعد با هم به يك كافي شاپ رفتيم و اونجا بود كه قرار شد هفته اي 3 روز خونه اونها برم. انگار هر 4 تاشون چند وقتي بود دوست پسر نداشتند.البته من در اصل دوست پسر يلدا به حساب ميومدم. وقتي يلدا را به خونه اش رسوندم و به خونه خودمون رفتم. دوستهام شروع كردند كه ديشب چرا به خونه نيومدي؟ دلواپس شديم و هزار تا دروغ ديگه. ميدانستم دروغ ميگند. براي همين ماجرا را براشون از اول تا آخر تعريف كردم. در آخر داستان همه دهانشون بازمونده بود و به من نگاه ميكردند.ميدونستم دارند به بخت بدخودشون لعنت ميفرستند كه چرا اونها نرفتند دفتر رو بدند. حتي يكيشون گفت: چون من فلان عكسو كشيدم منو بايد با يكيشون دوست كني. كه تندي بيلاخ بهش نشون دادم.از اونروز هفته اي 3 روز و بعد از مدتي هر روز خونه اونها بودم و حسابي ميكردمشون. بعد از مدتي ديدم اينجوري نميشه و كلاً با يلدا و دوستهاش هم خونه شدم. شده بودم مرد 4 تا دختر خوشگل. سال بعد هم با اونها خونه گرفتم. و بالاخره تا پايان دوره دانشجويي با اونها هم خونه بودم. يادش بخير چه حالي كرديم. هم من و هم 4 تاي اونها فقط با هم بوديم و به هم وفادار مونديم.بعد از اونهم تا زمانيكه اون 4 تا ازدواج كردند باهاشون بودم و تازه در اين مدت بعضي اوقات خواهرها و دوستان اونها رو هم كردم.با اينكه ديگه كم كم به جايي رسيده بودم كه از بس ميكردم ديگه نميخواستم كسي رابكنم. وقتي هلنا كه آخرين نفر بود ميخواست ازدواج كنه منو با چند تا از دوستهاش آشنا كرد كه دوباره بساط كردن به راه افتاد.بله اين بود ماجراي واقعي من كه شايد باور نكنيد ولي كاملا واقعيه. البته اينم تا يادم نرفته بگم كه بعداز ازدواج اونها هنوز باهاشون رابطه دارم اما ديگه نميكنمشون.بلكه باهم رفت و آمد خانوادگي داريم. چون من با دخترخاله تانيا ازدواج كردم. بنابر اين با همه به راحتي ميتونم رابطه داشته باشم. بهر حال اگر اونروز اون دختر خوشگل اولي با يلدا جاش عوض نميشد و يا دوستهام ميرفتند دفتر رو بدند من هيچوقت اينقدر شانس نميآوردم و همون اتفاق بود كه اينقدر براي من مفيد بود.