زندگی در کنار سمیرا به خوبی میگذشت. من اول چند ماهی زبان خواندم و بعد از یککالج دو ساله پذیرش گرفتم. طبق نظر سمیرا که حالا فکر میکنم چقدر هم نظر درستیبود من بعد ازیک سال اگر نمره های خوب میگرفتم میتوانستم خودم را به یک دانشگاه4 ساله منتقل کنم که همین کار را هم کردم.روزهای آخر هفته بهترین روزها بودند. من و سمیرا تمام مدت را با هم میگذراندیم.یا درس میخواندیم یا کنار دریا قدم میزدیم یا میرفتیم خرید هفتگی خانه. هنوز منتمام حواسم پیش او بود. ولی هیچوقت از لاس زدن و گرفتن دست و یا لمس بدن ووانمود کردن به تصادفی بودن جلوتر نرفتم. البته او هیچ عکس العمل منفی از خودشنشان نمیداد ولی کاری هم نمیکرد که من بدانم در درونش چه میگذرد.چون اطاقهای جداگانه داشتیم و او حمام خودش را در اطاقش داشت و من از حمام داخلهال استفاده میکردم امکان دید زدن هم کم بود. به علاوه من زیاد هم دنبال اینکار نبودم. من بیشتر حالت یک عاشق را داشتم با عشق افلاطونی. من با تمام وجودماو را دوست داشتم و دارم.او دختر بسیار زیبایی بود همیشه پسرهای زیادی اطرافش بودند. من حتی به آنهاحسودی نمیکردم. اگر چه او اصلا به کسی محل نمیگذاشت. یک روز یکشنبه کهکنارپنجره اطاق نشیمن ایستاده بودیم و قایقهای بادبانی را روی دریاچه نگاهمیکردیم به طرفش چرخیدم و از او پرسیدم راستی چرا به پسرها اهمیتی نمیدهد. مثلهمیشه توی چشمم خیره شد و با لبخند قشنگش گفت: “شاه پسر سرت توی کار خودت باشه.او کی؟” من هم با خنده گفتم او کی. و چون درست کنارم بود بی اختیار قلقلکش دادمدرست در دو طرف کمرش. چون غافلگیر شده بود ناخودآگاه به جلو جایی که من ایستادهبودم خم شد وافتاد توی بغلم.انگارزمان از حرکت ایستاد. خنده هایمان به یکباره قطع شد. هردو مثل برق گرفتهها بی حرکت مانده بودیم. این اولین بارنبود که ما یکدیگر را بغل میکردیم پس چهچیزی باعث شده بود که این چنین بهت زده بر جا خشکمان بزند.با دستهایم او را نگهداشته بودم انگار که اگر رهایش کنم به زمین خواهد غلطید.گرمای تنش و نرمی سینه های رسیده اش را حس میکردم. صورتهایمان درست روبروی همیود و اگر سرم را به جلو خم میکردم لبهایم درست روی لبهای او قرار میگرفت. بهدرون چشمهایش نگاه کردم.نگاهش پراز پرسش بود که راستی چه اتفاقی افتاد؟ ما کههستیم؟ اینجا کجاست؟ آیا در جهنم هستیم یا بهشت یا برزخ؟ آیا جهنم و بهشت همیننیست؟ آیا این کار درست است؟ درست و غلط یعنی چه؟ دوست داشتن چیست؟چشمانم را برای چند لحظه بستم و به پرسشهای بیشماری فکر کردم. برای بعضی ازآنها جواب یافتم اگر نه برای همه آنها. زمانی که دوباره به چشمان سمیرا نگاهکردم درنگاهش اثری از آن پرسشها نبود و با لبخندی به من نگاه میکرد. سرم را خمکردم و لبانم را روی لبان نیمه بازش گذاشتم و خود را در بهشت یافتم.برای لحظاتی چند در آن حالت در آغوش هم باقی ماندیم. بعد به آرامی از هم جداشدیم و هرکس به اطاق خودش رفت و تا شب یکدیگر را ندیدیم. و بقیه آن روزدر برزخگذشت.سکوت چیز خوبیست. سکوت شفا دهنده دردهای درون است. بیهوده نیست که راهبان وکاهنان زمانهای طولانی در سکوت میگذرانند.آن یکشنبه ما در سکوت گذشت. من روی تخت دراز کشیدم و از پنجره دریا را نگاهکردم سبز و بی انتها. با خودم گفتم این دریا هزاران سال دیگر به همین زیبائی وشکوه می ماند و ما شاید چند دهه دیگر در این جهان نباشیم. صد سال دیگر تقریباهمه آدمها که اکنون در این جهان هستند دیگر وجود ندارند؟از اطاق سمیرا تا شب هیچ صدایی شنیده نشد. او حتی برای ناهار خوردن از اطاقشبیرون نیامد. میدانستم که دارد از پنجره اطاقش همان منظره ای را می بیند که منمی بینم. دوست داشتم بدانم در درونش چه میگذرد. میدانستم که او هم مثل من دربرزخ درونش سیر میکند.**غروب که آفتاب سایه بلند ساختمانها را به روی دریاچه انداخته بود و آبی مایل بهسبز آب به نیلی گراییده بود از خانه بیرون رفتم و پیاده دو خیابان پائین تر ازیک ساندویچ فروشی دو ساندویچ با سیب زمینی سرخ کرده گرفتم و به خانه برگشتم.هنوز در اطاقش بسته بود. به آشپزخانه رفتم و بشقاب و لیوانها را روی میزگذاشتم. همه چیز آماده بود ولی از او خبری نبود.پشت در اطاقش رفتم و در زدم و گفتم بیا شام بخور و به آشپزخانه رفتم و منتظرنشستم.چند دقیقه ای گذشت و دراطاقش باز شد و به آرامی وارد آشپزخانه شد و نشست. صورتشکاملا آرام به نظر میرسید. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. با اشتهای تمامغذایش را خورد و گفت “مرسی برای ساندویچ. خیلی گرسنه بودم.پس از آن روز تغییری در روابطمان به وجود نیامد و انگار آن اتفاق نیفتاده است.ما بیش از پیش در گیر درسها بودیم. او سال آخر را میگذراند و من ژانویه واردکالج میشدم.**ایران مشغول ویرانی خودش بود. هر روز خبر درگیری – آتش سوزی – کشتن بود. هر روزاخبار امریکا با خبری از ایران شروع می شد. هر شب متخصص جدیدی در امور ایران درتلویزیونها پیدا میشد. هر کس یک پیش بینی برای کشور ما میکرد.دانشجوهای ایرانی هم که میشناختیم همه متخصص مارکسیسم و لنینیسم شده بودند. ازکمونیسم میگفتند وبرابری نوع بشر. هر کس به اندازه توانائی اش و هر کس بهاندازه نیازش. چه چیزی بهتر از این میخواهی؟سمیرا هرروز به گوش من میخواند که مبادا قاطی این چیزها بشوم و میدانست که بهتمام حرفهایش همیشه گوش میکنم. او میگفت اینها بیشتر حرفهاشان بی پایه و اساساست. آدمهای ساده ای هستند و بیشترشان هم صادق هستند و میتوانند خطرناک باشندچون آنهائی که برای ایران برنامه دارند میتوانند از اینها استفاده کنند.**من وارد کالج شدم. شاه رفت . خمینی آمد. در عرض چند ماه همه چیز رنگ دیگری بهخود گرفت……..**ترم اول کالج من تمام شد. سمیرا هم دانشگاهش تمام شد. مهندس برق شد. او میگویدکه بهتر است تابستان چند تا واحد بگذرانم. روی حرفش نمی شود حرفی زد.به عروسی یکی از همکلاسیهای سمیرا دعوت شده ایم. اولین عروسی امریکائی. بایدجالب باشد. اینجا خرج عروسی به عهده خانواده عروس است. از مهریه و شیربها همخبری نیست. جهیزیه هم ندارند.با سمیرا میرویم و لباس عروسی میخریم. من کت و شلوار از ایران آورده ام ولیشلوارش تنگ و پاچه گشاد است و کتش هم بلند با یقه پهن و کمر کرستی که در تهرانمد بود. ولی در اینجا اصلا لباس این شکلی ندیدم. بهتر است لباس بخرم.با او برای خرید لباس میرویم. او یک یک لباس بلند شب آبی زنگاری میخرد و من یککت و شلوار خاکستری بسیار کمرنگ و با پیراهن آبی روشن و یک کراوات قرمز مثلکراوات پیتر جنینگ. سمیرا مرا وادار میکند که یک جفت هم کفش بخرم. از کفشی همکه از ایران آورده ام خوشش نمی آید.بعد از خرید به خانه میرویم. لباسها را دوباره میپوشیم که مطمئن باشیم همه چیزبه قول اینها اوکی است.وقتی او لباسش را می پوشد از من میخواهد که زیپ پشتش را بالا بکشم. این کار رامیکنم و وقتی دستم پوست شانه و پشت کمرش را لمس میکند و زیر نور کمرنگ غروبچشمم به شانه ها و گردنش میافتد مثل سحر و جادو شده ها در جایم خشک میشوم. صدایاو مرا به خود می آورد: “زیپ را بستی؟” با سرعت زیپ را بالا میکشم و میگویمآره.چند قدم از من دور میشود. برمیگردد و میپرسد چطور است. چه بگویم. واقعا زیباست.ولی او حال مرا نمیداند و شاید میداند و وانمود میکند که نمیداند. منتظر جوابمیماند. نگاهش میکنم. هیچوقت زنی به این زیبائی ندیده ام. چیزی نمیگویم فقطنگاهش میکنم. از نگاهم میداند که من پسندیده ام. یک چرخ میزند و میگوید پسزحمتش را بکش و زیپ را باز کن. من هم خوشحالم که دوباره پوستش را لمس میکنم ولیمیترسم که نتوانم خودم را کنترل کنم و دوباره در آغوشش بکشم.به خیر میگذرد. تلفن زنگ میزند. برای من است و باز کردن زیپ هم زمان با تلفنیحرف زدن حواسم را پرت میکند. و او دوباره برمیگردد و با حالت معنی داری میخندد.**ساعت 2 بعد از ظهر برای مراسم عقد باید به کلیسا برویم. این مراسم حدود یک ساعتطول میکشد. بعد میتوانیم به خانه برگردیم و ساعت 7 بعد از ظهر برای جشن به هتلمحل جشن برویم. بعضی ها مخصوصا زنها بین این دو مراسم لباسشان را عوض میکنند.چون لباس کلیسا معمولا ساده تر از لباس شب است البته در این مورد اتفاق عقیدهوجود ندارد.ما از گروهی بودیم که بعد از کلیسا به خانه برگشتیم و بعد از چند ساعتی دوبارهباید آماده میشدیم که به مهمانی شام عروسی برویم. وقت آماده شدن دوباره من بایدزیپ پشت لباس سمیرا را بالا میکشیدم. هم خیلی ثانیه شماری میکردم که برای چندلحظه کوتاه میتوانستم شانه های لختش را با انگشتانم لمس کنم و هم خیلی میترسیدمکه مبادا کنترلم را از دست بدهم.او در اطاقش سرگرم آماده شدن بود و من هم داشتم لباس میپوشیدم. من تقریبا کارمتمام شده بود و لحظه شماری میکردم که مرا صدا کند که بروم و کمکش کنم.زیاد طول نکشید و من در حالیکه دل توی دلم نبود وارد اطاقش شدم. از دیدن او باآرایشی ملایم و موهایی که بر عکس همیشه که دم اسبی استفاده میکرد با تل زیباییبه عقب شانه شده بود دلم فرو ریخت.دوباره رفتم به دنیای اندیشه های دور و دراز خودم. چگونه میلیاردها سال طولکشید تا زندگی در روی این دنیای خاکی ما به وجود بیاید. سپس میلیاردها سال تاشروع انسان. و در این احتمالات تقریبا ناممکن من و او در یک خانواده و از یکپدر و مادر به این جهان پا گذاشتیم. و. من اکنون دیوانه وار عاشقش هستم. بالاتراز این معجزه ای نیست. و کجای این اتفاق غریب زندگی میتواند غلط باشد؟ و چرا منباید احساس گناه کنم؟انگار همین دیروز و یا همین چند لحظه پیش بود که من در باغچه خانه کودکی اماندنبالش میدویدم. او که سه سال از من بزرگتر بود به راحتی از روی آجرهای دورباغچه میپرید ومن به زمین میافتادم و گریه ام به هوا میرفت و او میخنید و میگفتپاشو دیگه نی نی کوچولو نباش. هنوز صدای خنده های قشنگش را از پس سالهای دورمیشنوم. وقتی فکر میکنم میبینم که از زمانی که به یاد می آورم همیشه به دنبالاو دوان بوده ام. با او بودن چیزی کم از بهشت ندارد.به خود می آیم. سمیرا دارد نگاهم میکند با لبخندی گرم مانند آفتاب تهران. “شاهپسرمعلوم هست کجایی؟ میخواهی این زیپ را ببندی یا میخواهی مات دیوار باشی؟” فکرمیکنم صورتم قرمز شده مانند کسی که در حال انجام کاری خطا دیده شده.با خنده ای پر از شیطنت می پرسد: “ببینم نکند عاشق شدی؟” چیزی نمیگویم و برایبستن زیپ لباسش پشت سرش قرار میگیرم. دوباره میپرسد راستش را بگو و من حالا کهروبرویش نیستم انگار کمتر دستپاچه هستم و میگویم بله. و او دیگر دنبالش رانمیگیرد. زیپ را میبندم و از اطاقش بیرون میروم ولی گیج از یک دنیا خیالهایجورواجور.**
آن شب ما و دو ستان همکلاسی عروس سریک میز بودیم. همه زوج بودند یعنی با دوستپسر یا دخترشان آمده بودند. تنها من و سمیرا بودیم که برادر و خواهر بودیم. اگرچه این از نظر آنها عادی بود ولی من و سمیرا در شرایطی قرار گرفته بودیم که باسابقه قبلی که در رابطه با هم داشتیم کمی هر دو به فکر فرو رفته بودیم.من احساس غریب ولی بسیار زیبایی داشتم. انگار یک قرار واقعی با او دارم ولی اوبه راحتی من نبود. من تمام فکرم این بود که چگونه او را خوشحال نگهدارم و از آنحالت بیرونش بیاورم. من که با تمام وجودم او را دوست داشتم نمیخواستم کوچکترینکاری انجام دهم که او احساس راحتی نکند.بعد از شام عروس و داماد رقص را شروع کردند و کم کم همه وارد پیست رقص شدند.اولین رقص معمولا یک رقص طولانی و آرام است. همه افراد سر میز ما بلند شدند ویکی پس از دیگری برای رقص رفتند. من پس از کمی تردید از جایم بلند شدم دستم رابه طرف سمیرا دراز کردم و از او درست مانند یک دوست دختر تقاضای رقص کردم. بهمن نگاه کرد ولی با لبخندی بسیار ملایم گفت با کمال میل و با متانتی که خاصاوست از جایش بلند شد و باهم وارد پیست رقص شدیم.نور بسیار ملایم وکمی پیست رقص را نیمه روشن کرده بود. به آرامی شروع به رقصکردیم. بوی عطر موهای او مرا به دنیای دیگری برده بود. چشمانم را بستم و باخودم گفتم در تمام زندگی اگرخوش شانس باشی به تعداد انگشتهای دست چنین شرایطیبرای انسان به وجود می آید که کسی که با تمام وجود عاشقش هستی در کنارت باشد واو را درآغوش بگیری و بدنش را لمس کنی.چشمانم را بستم. آهنگ اولی تازه تمام شده بود و آهنگ “در- ایز- لاو” شروع شدهبود که آهنگی است از “پیتر- پال اند مری” و آنروزها در همه عروسیها برای رقصهایآرام از آن استفاده میکردند. خودم را به آهنگ سپردم و سعی کردم آن لحظات کوتاهرا برای خود جاودانه کنم. چقدر زندگی زیباست و خوشبختی در دسترس است ولی چه دورو دست نیافتنیست. آهنگ بعدی آهنگی قدیمی از فیلم کازابلنکا بود به اسم “از تایمگز بای” با صدای جادویی آرمسترانگ خواننده سیاه پوست قدیمی. این آهنگ فکر میکنمکه یکی از قشتگترین و در عین حال غمگینترین آهنگهای عشقی باشد. دلم میخواست باآن آهنگ اشک بریزم شاید از غم شاید از شادی و یا هردو.گرما و لطافت تن او را حس میکردم و انگار که بر روی ابرهای صبح هنگام نوشهردارم پرواز میکنم. به آرامی مانند دو پرنده در نسیم کوهپایه های البرز با نوایموزیک آرام آرام اوج میگرفتیم و بالا و پایین میرفتیم به سوی شهر شادی زودگذر.یکبار وقتی چشمم را باز کردم و به صورت او نگاه کردم دیدم که او هم چشمهایش رابسته و درچهره اش آرامش و رضایت کم نظیری بود. دیدم کسی را که میپرستم غرق درشادی و آرامش درکنارم دارم. چه چیزی بهتر و کدام خوشبختی بالاتر از این؟**آن شب تا پاسی از شب رقصیدیم. تا ساعت 12 شب “اوپن بار” بود. با اینکه منمعمولا از خوردن مشروبات الکلی لذت میرم آن شب غیر از یک لیوان شراب همان اولشب همراه شام دیگر سراغ بار نرفتم. یکی از دلایلش این بود که می بایست رانندگیمیکردم. ولی دلیل اصلی این نبود. سمیرا هم میتوانست رانندگی کند. دلیل اصلی اینبود که نمیخواستم کنترل خودم را از دست بدهم و او را ناراحت کنم. او برایمعزیزتر از آن بود که بتوانم دلگیریش را ببینم یا دلگیرش کنم.همه چیز آن شب به خوبی پیش رفت و آنقدر زود گذشت که باورم نشد وقتی آخرینآهنگهای آرام را شروع کردند. ما در آغوش یکدیگر با آرامی انگار که سالهاست باهم رقصیده ایم تا آخرین لحظات روی سن بودیم. وقتی همه چراغهای سالن روشن شدوبعد ازخداحافظی از عروس و داماد و دوستان سمیرا راهی خانه شدیم آرزو میکردم کهکاش آن شب هرگز تمام نمیشد. لحظات شاد چه زود میگذرند.**وقتی که به خانه رسیدیم کمی بعد از ساعت 2 نیمه شب بود. از ماشین که پیاده شدیمدستم را دور شانه اش گذاشتم و با هم به طرف آسانسور که از گاراژ که از زیرزمینساختمان به بقیه طبقات و لابی ساختمان میرفت به راه افتادیم. وقتی وارد آسانسورشدیم او سرش را به آرامی روی شانه ام گذاشت و نفسی عمیق کشید. نفسی از اعماق بارضایت و آرامش.وقتی که کلید را در قفل در آپارتمان میچرخاندم او همچنان به من تکیه داده بود ومن گرمای تنش را حس میکردم. در را باز کردم و با هم وارد هال شدیم. من آرامبرگشتم و در را بستم. از پنجره اطاق نشیمن نور ماه کمرنگ و ملایم به درونمیتابید.سمیرا با آرامی به زیپ اشاره کرد و لبخند زد. به آخر شبمان رسیده بودیم. بهپایان شبی به یاد ماندنی. من نمیخواستم که آن شب به پایان برسد. ولی شایدزیبایی چیزهای زیبا در نبود پایندگیشان است. با تردید و با صدایی که به سختیشنیده میشد از او پرسیدم که آیا خوابش می آید. به علامت منفی سرش را تکان داد.پرسیدم اگر چای دم کنم می خورد. به آرامی جواب داد: “چرا که نه؟ نیکی و پرسش؟”وارد آشپزخانه شدیم. او یک صندلی جلو کشید و نشست. من هم کتری را تا نیمه پر ازآب کردم و روی گاز کذاشتم. گفت تا آب جوش بیاید لباسها را عوض کنیم و لباس راحتبپوشیم. با گفتن این حرف از جایش بلند شد و به طرف اطاقش به راه افتاد.با اینکه میدانستم که برای باز کردن زیپ به کمک من نیاز دارد کمی در رفتن مکثکردم وقتی به در اطاقش رسید برگشت وبا نگاه پرسید چرا هنوز ایستاده ام.به دنبال او وارد اطاقش شدم. درست در یک قدمی من بود. با زدن کلید برق اطاقروشن شد. موهایش چون آبشاری بر شانه های زیبایش ریخته بود. و قلب من به شدتمیتپید. دستهایم شروع به لرزیدن کرده بود. اول باید سنجاق را باز میکردم و بعدزیپ را به پایین میکشیدم.لرزش دستم کاملامشخص بود. برگشت و نگاهم کرد. در نگاهش نه ملامت بود و نه تعجب.با لبخندی پر از مهر دستم را در دستش گرفت و به آرامی فشرد بعد آنرا بالا برد وبه لبش چسباند و در همان حال برای لحظاتی در میان بهت من بی حرکت ماند. بعددستم را رها کرد و گفت: “او کی حالا فکر میکنی بتوانی زیپ و سنجاق را باز کنی؟”کمی لرزش دستم کم شده بود. اول سنجاق را باز کردم. بعد زیپ را پائین کشیدم.دوباره دستم با لمس پوستش شروع به لرزش کرد. دوباره برگشت و با لبخندی دستهایمرا گرفت و به طرف خودش کشید. لبهایمان روی هم قفل شدند. یادم نیست که دست وپاهایم کجا بودند. برای لحظاتی چند فقط لبهایم را میتوانستم حس کنم که لبان نرماو را میفشردند. در ناباوری بودم و در اوج خوشبختی ممکن.در این گیر و دار لباس بلند او از دو طرف شانه هایش به طرف پایین سرازیر شدهبود. تنها چیزی که آنرا نگهداشته بود و نمیگذاشت به زمین بیفتد فشار بدنهای مابود که هم را در آغوش میفشردیم. بی اختیار کمی از هم جدا شدیم و با پایین آمدندستتهای او لباس شبش به زمین افتاد. در میان بهت و شگفتی من سمیرا لخت بدونکرست وشورت در آغوشم قرار گرفت.میدانستم که لباسی که خریده بود نیازی به کرست ندارد ولی هرگز فکر نکرده بودمکه او شورت هم زیر لباسش نپوشیده باشد. همچنان که لبانمان روی هم قفل شده بودودر حالیکه اور ا با یک دست در آغوشم میفشردم با دست دیگرم شروع به باز کردنکراوات و دکمه های پیراهنم کردم. حالا نوبت او بود که بلرزد. تمام بدنش در بغلممیلرزید.شاید هرگز در تمام زندگی به این سرعت لخت نشده باشم. شاید 30 ثانیه هم طولنکشید. و حال هر دو لخت بودیم و برای اولین بار بدن زنی زیبا را در آغوش داشتم.کاش میدانستم که چه گذشت و دست و پاهایمان کجا بودند. ولی غیر از حس لمس کردنبدنی عریان – حس لمس کردن سینه های رسیده با نرمی اسرار آمیز و غیر قابل توصیف.بوسیدن سینه ها گردن و رانها. لرزیدن در اوج لذت. بوسیدن لبها و حس یافتنزبانها و رقص گرم و خیسشان. حس گناه همان گناهی که ابراهیم با خواهرش سارا داشتچیزهای زیاد دیگری به یادم نیست.همه چیز با سرعت زیاد به طرف جلو در حرکت است. زندگی در جریانی است سیل وار واین سیل ما را میبرد به سمت یکی شدن. هم زمان با هم به روی تخت میغلطیم. طبیعتهمه چیز را برنامه ریزی کرده است. دراز کشیدن غریزی برای استفاده بهتر وراندمان بالاتر برای نهایت استفاده از انرژی برای ذوب شدن در یکدیگر.صدای نفسهایمان اطاق را انباشته است. مانند دو “مهر گیاه” داستانهای هدایت بههم پیچیده ایم و گره خورده ایم و چون امواج خروشان دریا حرکتی ریتمیک مانند یکرقص را بدون آنکه تصمیم بگیریم انگار که هزاران سال است که آموخته ایم و تکرارمیکنیم.نفسها به شماره افتاده. در گوشم میگوید دوستت دارم. و من به اوجها میروم وفرشته ها می خوانند و ناقوسها به صدا در می آیند و من خدا را میبینم لبخندی برچهره سیمگون ماه.به خود می آییم. صدای زنگ تلفن بلند است. از آشپزخانه هم صدای سوت کتری کهمیگوید آب جوش آمده به گوش میرسد. من همچنان لخت به آشپرخانه میدوم. گاز راخاموش میکنم و به اطاق بر میگردم. تلفن از زنگ زدن باز میماند و انسرینگ ماشینجواب میدهد. لحظه ای بعد صدای مادرم را که دارد روی ماشین برایمان پیغاممیگذارد میشنویم: ” بچه ها پس کجا هستید؟ دیر وقت است. چندین بار زنگ زدمنیستید. نگران شدم. این موقع شب…….”سمیرا گوشی را بر میدارد: ” مادر سلام. تازه از عروسی آمدیم. ….. آره حال اوهم خوبه. آره نگران نباش از پسرت هم خوب مواظبت میکنم……” و به من نگاهمیکند و چشمکی میزند…” باشه حتما…..دیروقته . خودمان زنگ میزنیم…….”و بعد از خداحافظی گوشی را میگذارد و روی تخت می افتد. نور ماه انعکاس زییاییبر بدن لخت او دارد. می پرسم چای میخوری؟ در حالیکه با دست اشاره میکند که درازبکشم با حالتی پر از شیطنت میگوید: ” شوخی می کنی؟ حالا چه وقته چای خوردن استشاه پسر؟”چراغ را خاموش میکنم. مهتاب بدن لختمان را دزدانه از پنجره نگاه میکند. پنداریکه هزاران سال است که در آغوش هم بوده ایم. در من احساس گناه نیست. در سکوتمطلق شب تنها در اندیشه خوشبختی عزیزی هستم که در آغوشم میفشارم..