مامان و پسردایی
با سلام به همه بچه ها من پويا هستم 18 سالمه يک چيزي براتون تعريف مي کنم فقط فکر نکنيد من بي غيرتم!!من چون داستان رضا رو خوندم خواستم اين خاطره رو بنويسم که بخونين . سيزدهم عيد بود يعني همون سيزده بدر خودمون رفته بوديم شمال اطراف شهسوار اونجا يه خونه داريم که از پدر بزرگم به پدرم ارث رسيده خونه بزرگي و با باغ بزرگي هست خلاصه رفتيم اونجا پسر داييم که سربازه اومده بود تهران خونه ما که روز سيزدهم با هم بريم شمال و مي خواست روز چهاردهم برگرده پادگان.خونه داييم اينا رامسر هستش. خلاصه رفتيم شمال. شب دوازدهم بود رسيديم و گرفتيم خوابيديم.صبح من زود پا شدم رفتم بيرون چند تا حلقه فيلم عکاسي گرفتم که بيام با پسر داييم عکس بگيرم چون اون مي خواست فرداش بر گرده پادگان .اومدم خونه ديدم بابام مي گه پويا آماده شو بريم رامسر دنبال داييت.گفتم باشه دو تا خواهرام هم پيش بابام بودن خواهر کوچيک 14 سالشه بزرگه 22 يادم اومد که اين پسر داييه يکم شيطونه اگه خواهرم تنها بمونه يه موقه جو مي گيرتش ميره سروقت خواهرم.چون از خواهرمم يه تيکه قبلا ديده بودم بيشتر شک کردم به پدرم گفتم پس اين دوتا هم بيان با ماپدرم گفت آخه داييت اينا تو ماشين جا نميشن يکي نبايد بياد من گفتم خوب من نمیام شما سه تا برين پدرم قبول کرد خواهرم بلند داد زد به مامانم گفت منم دارم مي رم پدرم اينا رفتن منم رفتم تو اطاق بالا که دوربين و بردارم بيام با پسر داييم عکس بگيرم رفتم دوربین و آماده کردم رفتم دنبال پسر داييم ديدم نيستش رفتم تو باغ دنبالش داشتم باغ و مي گشتم که ديدم مامانم با پسر داييم دارن با هم شوخي ميکنن مامانم پسر داييم رو حول ميداد پسر داييم مي افتاد مامانم که می خواست بره پسر داييم پاهاشو ميگرفت مامانم زمين مي خورد.منم ديدم دارن با هم شوخي مي کنن گفتم جو نرم چون اون مامانمه پسر داييم خجالت مي کشه و نشستم رو چمن و داشتم نگاشون ميکردم پسر داييم هي به مامانم ميگفت عمه جون فرحناز خانم زود باش دير ميشه ها من طاقت ندارم صبر کنم مامانمم مي گفت باشه حالا وقت هست من فکر ميکردم پسر داييم گرسنه هست داره ميگه که مامانم غذا رو زود درست کنه!! آخه بابام گفته بود که مامانم غذا زود درست کنه که تا اومدن نهار بخوريم.مامانم پسر داييم رو هول داد پسر داييم خورد زمين مامانم خواست فرار منه پسر داييم پاهاشو گرف مامانم بد جوری زمين خورد که کمرشو گرفت و گفت آخ کمرم قلنج کرد!!!پسر داييم گفت پاشو وايسا دستاتو بگير پشت سرت تا قلنجشو بگيري!مامانم بلند شد و اون کارا رو کرد پسر داييم دستشو قلاب کرد زير دستاي مامانم بلندش کرد و قلنجشو گرف و گذاشتش زمين ولي همون طوري دستشو نگه داشته بود ديدم داره از لپ مامانم تند تند بوس ميکنه!! هي ميگفت عمه جون خودمي بعد يهو لبشو گذاشت رو لب مامانم با مکس زياد بوس کرد که حتا صداشو منم شنيدم يکم بهم بر خورد ولي گفتم خوب عمشه اونم پسر داداششه اگه چيزي بود حتما مامانم گير ميداد بهش دو سه بار همين طوري بوس کرد و گفت عمه بخدا من ديگه طاقت ندارم الآن همه ميان هنوز کاري نکرديم!!! مامانم گفت خب باشه فقط زود!!! منم که با خياله راحت داشتم تماشا ميکردم و به حرفاشون گوش ميدادم فکر ميکردم دارن در باره غذا حرف ميزنن مامانم با يه شلوار بود و يه کت زنانه سفيد يهم ديدم مامانم شلوارشو درآورد جا خوردم برگشت دستاشو گذاشت رو ديوار باغ دولا شد پسر داييم هم شورت مامانمو داد کنار شروع کرد به ليس زدن کسش باورم نمي شد حسابي جا خوردم بعد چند دقيقه به مامانم گفت بيا کيرمو بخور مامانم گفت خوشم نمياد پسر داييم!گفت حالا بخور خوشت مياد مامانم گفت من کير شوهرمو نخوردم واسه تورو بخورم پسر داييم گفت فقط بکن تو دهنت ميخوام خيس بشه مامانم خوابيد رو زمين پسر داييم نشست رو سينش کيرشو کرد تو دهنش من يهو چشمم به دوربين افتاد گفتم بذار چندتا عکس بگيرم ازشون بعدا بدرد مي خوره يه عکس گرفتم دوربين کامرا ديجيتال ال جي بود راحت مي تونستم از نزديکتر هم بگيرم مامانم بلند شد و دولا شد دستاشو گذاشت رو ديوار پسر داييم لخت شد کيرشو کرد تو کسش و صداي آخ و اوخ مامانم بلند شدمنم عکس مي گرفتم بعد چند دقيقه مامانم دراز کشيد رو زمين و پاهاشو بالا برد و پسر داييم کت مامانمو از تنش در اورد و سر پستوناشو ميک ميزد اونا کار خودشونو ميکردنو منم عکس مي گرفتم که پسر داييم بلند شد کيرشو گذاشت لاي پستوناي مامانم و آبش اومد و ريخت رو پستونا و سرو صورت مامانم بعد با کت مامانم صورت مامانمو پاک کرد و دوباره کيرشو کرد تو کسش و مي کرد و لب مي گرفت به مامانم گفت مي خواي آبمو بريزم تو کست حامله بشي مامانم گفت نه نمي خوام!!! گفت کسي که نمي فهمه تو شوهر داري اگر شوهرت گفت کي حامله شدي بگو خودت اون شب ريختي آبتو!!مامانم گفت نه نمي خوام ديگه بچه دار بشممنم داغ کرده بودم به خودم مي گفتم برم نرم چه خاکي تو سرم بريزم که صداي ماشين بابام رو شنيدم مامانمو پسر داييم زود بلند شندن و لباساشونو پوشيدن و رفتن تو ساختمان منم دوربين و بر داشتم رفتم تو اطاق خوابيدمپسر داييم اومد تو اطاق گفت پويا تو نرفتي باهاشونگفتم نهگفت از کي اينجاييگفتم يک ساعت خوابيدم اگه بذاري بازم مي خوام بخوابمگفت نمياي عکس بگيريمگفتم عکاسي بسته بود من فيلم ندارم برو بيرون مي خوام بخوابم رفتشو اون روز گذشت تا تابستون خواهرم دانشگاه ميرفت خواهر کوچيکم ميرفت مدرسه منم رفته بودم پيش يکي از دوستام اومدم خونه رفتم دنبال مامانم گشتم ديدم نيست رفتم بالا ديدم از تو حموم صدا مياد ديدم مامانم باز با پسر داييم ميخوان حال کنن زود رفتم از پايين هنديکم رو بر داشتم اومدم از تو دستشويي پنجره رو باز کردم ازشون فيلم گرفتم يهم تلفن زنگ زد رفتم اونو جواب بدم رفتم بالا دوباره فيلم بگيرم ديدم پسر داييم و مامانم دارن ميان پايين بدون اينکه به اونا توجه کنم رفتم تو اطاقم درو بستم و عکسها و فيلم رو ريختم تو کامپيوتر اين داستانو نوشتم که بگم به هر کسي اعتمادنکنين چند تا از عکسايي که از مامانمو پسر داييم گرفتم رو با کمي سانسور ميفرستم که ببينين . بعد از جريان مامانم و پسر داييم مامانمو با يکي دو نفر ديگه هم ديدم با يکي از ماموراي برق که اومده بود قبض برق و بده و سوپر مارکت محلهمون که پدرم خونه نبود اومده بود پيش مامانم که حال کنن از همشون عکس گرفتم و يه روز تمام عکسا رو به پدرم نشون دادم و پدرم حسابي جا خورد و از مامانم شکايت کرد و عکسا رو نشون قاضي داد.آخر شهریور بود که پدرم مامانمو طلاق داد من به بابام گفتم من مادر جنده نمي خوامپدرم تو دادگاه به قاضي گفت من زن جنده نمي خوام که بخاطر همين حرفش يه هفته باز داشت شد و مادرم و پسر داييم 2 سال حبس براشون بريدن 70 ضربه شلاق و صد هزار تومان جريمه نقدي .
برچسبها:
مامان و پسردایی